بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

برای پسرم بردیا

بردیا جونم 5 ماهگیت مبارک

امروز هم رسید ....... پسرم امروز 28 بهمن 1390 پنج ماهگیت تموم شد به سلامتی و وارد شش ماهگی شدی . چند روزی بود که خونه نبودیم و رفته بودیم پیش بابا منصور و مامان طاطا آخه داشتیم خونه رو سمپاشی می کردیم که کم کم بعد خونه تکونی عید رو شروع کنیم کلی بهت خوش گذشت و کلی لوست کردن نمی ذاشتن حتی یه کوچولو گریه کنی مامان طاطا هم کلی بهت رسید و آب سیب و لیمو شیرین و سرلاک هم خوردی (البته به کمک مامان طاطا و بابا منصور)  خلاصه اینکه مامان و بابای بابایی خیلی خیلی دوستت دارند منم از فرصت استفاده کردم و رفتم یه سر بیمه دنبال کارهام راستی از 26 بهمن شیرخشکت رو دکترت عوض کرد و الان شیر آپتامیل می خوری من برم یکم استراحت کنم چون همین الان از استخ...
28 بهمن 1390

نی نی پارتی 20 بهمن 90 خونه پرنسس آوا

پنجشنبه 20 بهمن با همدیگه رفتیم نی نی پارتی دوباره البته این دفعه خونه پرنسس آوا خانوم خیلی خیلی خوش گذشت تمام دوستهای تابستون 90 تو بزرگتر شده بودن و کارهای جدید می کردند مثلا آقا رادین می نشست آقا مانی بلند بلند می خندید و بازی می کرد ژوانا خانم همش می پرید بالا پائین و آقا صدرا هم که همسن خودته بیشتر کارهاتون مثه هم بود خیلی هاشون هم سوپ و سرلاک می خوردند وای همه یه تغییری کرده بودند خلاصه ....................... ان شاءا... همتون موفق باشید تو زندگی آیندتون ...
22 بهمن 1390

عادت های خوب

تازگی ها کشف کردم که چند تا عادت خوب داری............ 1- وقتی داری شیر می خوری حتما باید دست من و بگیری و بازی کنی. 2- صبحها وقتی بیدار می شی قبل از هر کاری باید باهات بازی کنم و ورزشت بدم. 3- به تلویزیون علاقه زیادی داری. 4- گاهی وقتها که خوابت نمی بره وقتی برات شعر می خونم زود می خوابی. حالا فعلا همیناست........... راستی من و بابایی رو خیلی خوب می شناسی حتی اگه چند لحظه من و نبینی دنبالم می گردی قربونت برم . تازگی ها این دست خوردنت داره اذیتت می کنه چون وقتی بعد از شیر شروع کنی دست خوردن یه خورده بالا میاری ...... دیگه اینکه همه چیز رو می بری تو دهنت وایییییییییی از دست تو بابایی به این نتیجه رسیده که تو ب...
17 بهمن 1390

داد و بی داد

امروز وقتی صبح از خواب بیدار شدی طبق معمول منم بیدار کردی و مامی مثه همیشه شما رو ورزش داد و برای خودش قهوه درست کرد و جنابعالی رو گذاشت تو کریر که TV ببینی تا خودش هم کارهاشو انجام بده که دید آقا بردیا سوزنش رو جیق و داد و فریاد گیر کرده و دیگه از آواز خوندن خبری نیست البته نه حالت گریه ها خیلی عادی بودی ولی داد می زدی خودتم با تعجب به صدای خودت گوش می دادی   خلاصه هر روز من منتظر یه کار جدیدم از تو عزیزه دلم ...
12 بهمن 1390

پشملی پرو می شود

من نمی دونم آخه چرا اینقدر زود زود می خوای بزرگ بشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان جان شما هنوز 4 ماه 12 روزت شده نباید این کارهارو بکنی چشم می خوری آهان فکر کنم می خوای زود به مامان کمک کنی ؟؟؟!!!! چند روز پیشها خواستم بهت شیر بدم یه دفعه شیشه رو از دست من گرفتی و خودت شروع کردی به خوردن وای ولی خدائی حال کردم که اینقدر زرنگی ماشاءا... بردیا همه چیز ما شده دیروز بابایی می گفت خیلی دوستت داره و خیلی بهت عادت کرده وقتی که می ره سر کار همش به فکر توئه ............ ما به این نتیجه رسیدیم چه جوری بدون تو تا الان زندگی می کردیم ؟؟؟ اینم عکش ....!!!!! ...
10 بهمن 1390

واکسن 4 ماهگی

پسر گلم امروز واکسن 4ماهگیت رو زدی اولش یه خورده تعجب کردی بعد لبات آویزون شد بعد کبود شدی بعد زدی زیر گریه ولی خیلی زود ساکت شدی (البته گفته های خاله مهناز چون من نیومدم تو نتونستم ببینم)  با مامان مینو و خاله مهنازت رفته بودیم خاله مهناز کلی سرگرمت کرد الانم استامینوفن خوردی و خوابیدی از صبح کلی برف اومده بود صبح که بلند شدیم همه جا سفید شده بود اینم عکست خاله مهناز گرفته ...
10 بهمن 1390

درد دل مادرانه

پسر عزیزم مامی باید 20 روز دیگه بره سرکار اصلا دلم نمی خواد تنهات بزارم باید همه فکرهامو بکنم ..... واقعا دلم نمیاد آخه تو هنوز خیلی کوچیکی عزیزه دلم همین الانم که دارم اینو می نویسم گریه ام گرفته مامان طاطا و مامان مینو می خوان ازت مواطیت کنند البته اگه بتونم ازت جدا بشم می دونم اونها هم کلی دوستت دارند و خوب ازت مواظبت می کنند ولی خب دیگه مامان بهاره و دلش .... اگه بهش اجازه بده واییییییییی نهههههههههههه کاشکی الان خواب نبودی بغلت می کردم و فشارت می دادم بردیا تو مال منی به هیچ کس نمی دمت می مونم خونه و ازتو مواظبت می کنم و کارهای خونه رو انجام می دم هورااااااااااا ...
10 بهمن 1390

خیلی خوشحالم ...........

پسر عزیزم نمی دونم چرا اینقدر خوشحالم ............. یه روزی که بزرگ شدی و تونستی درک کنی می فهمی که چرا اینقدر خوشحالم که تورو دارم از خدای مهربون که تورو به ما داد می خوام که همیشه تورو حفظ کنه برای ما و ما بتونیم همه کاری برات بکینم بردیا جونم وقتی بهت فکر می کنم خیلی حالم خوب می شه اینقدر که انگار بزرگترین خبر خوب دنیا رو بهم دادند ازت می خوام وقتی بزرگ شدی توام ما رو همین قدر دوست داشته باشی و همیشه کنار ما باشی و حرف مامانی و بابایی و رو خوب گوش بدی و بدونی که ما هیچ وقت دوست نداریم ناراحتی تورو ببینیم و همیشه مواظبتیم . آخیش چقدر دوست داشتم اینارو بهت می گفتم عزیزم نمی دونم چه جوری بدون تو تا الان زندگی می کردم ؟؟؟ خیلی...
9 بهمن 1390